معرفی وبلاگ
این وبلاگ در باره بزرگداشت مقام معلم می باشد تصویر بالا عکس پسران رهبر انقلاب در کنار آیت الله مجتهدی تهرانی را نشان می دهد
دسته
ايميل
پيوندها
پيوندها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1762
تعداد نوشته ها : 1
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب

 

 

در كلاس درس

رديف نيمكت ها، با نظم و ترتيب، در سكوت، منتظر نشسته اند. آن مستطيل سبز رنگ، در كنار گچ هاي بريده بريده، به اتفاقي فكر مي كنند كه ناگهان، ديوارها و كف پوش و سقف آبي اتاق پر مي شود از شادي و هياهو؛ سرشار مي شود كه فرياد زندگي و رنگارنگ مي شود از دويدن آن همه كودك سرخ دل.

كيف ها و كوله پشتي ها، زنده از حضور كتاب و دفتر و مداد، از روي شانه هاي كوچك، آرام روي ميز فرود مي آيد و دستان ترد ساقه ها، روي سرزمين درس و مدرسه نقاشي مي كند.

 

شكوه معلم

حالا، همه چيز مكث كرده است. همه صورت هاي خندان و دست هاي پرشور، انگار چيزي ديگر تمنا دارد . آن پاسخ محو، آن حضور صميمي و آن زمزمه محبت، يك «معلم» است.

در باز مي شود. قلم و كتاب و دست و پا، به احترام شكوه «معلم» قيام مي كند. ديوارها هم ايستاده اند. همه بايد به حرمت لبخند آموزگار برخيزند و به مهرباني و علم، سلام كنند.

 

جشن آموزش

كلاس، آغاز شده است . باران دانش، قطره قطره و پيوسته افشانده مي شود. آموزگار، وجود نازنينش را واژه واژه مي كند. او دهقان شده است. به مزرعه پاك قلب بچه ها، به صحراي ذهن و جان آنها، بذر به بذر مي آموزد. چه سبزه زاري مي شود! دهان معلم ها، پر از ياقوت است؛ ريز و درشت. او از همه آدم هاي ديگر، سخي تر است. او رايگان، بي هيچ ارمغان، دست هاي كوچك را از آن همه ياقوت بنفش، پر كرده است .

سهم معلم از جشن آموزش، يك رضايت است كه در دل او ماندني مي شود. فكرش را كرده ايد: تا دنيا دنياست، هر روز و شب، وقتي معلم خوب مي نشيند به پاي تماشاي ساقه هايي كه خود بر دل خاك نشانده و حالا درخت شده است، چقدر لذت مي برد.

 

دست هاي معلم، بوسيدني است

دانش آموز ايراني! معلم تو، شبيه پيامبر خداست . چون كه شكل مادر و مثل پدر، به شكفتن تو، به روشنايي تو و به سرفرازي ات انديشه مي كند.

قدر معلم تو، از هديه روز معلم خيلي بيشتر است. امروز برايش گل ببر و تا فرداي هميشه، از بوي زندگي و خوشبختي، از رايحه علم و خدايي آموزگار، پر نشاط شو.

امروز يادت نرود: دست هاي معلم شايد گچي باشد، شايد هم جوهري، ارزش بوسيدن دارد!

 

او يك معلم بود

يك نفر بود كه به اندازه بزرگي ايران و به اندازه اهميت دين اسلام، زحمت مي كشيد. شب ها كمتر مي خوابيد و بيشتر مي خواند تا روزها بيشتر بنويسد و عطر كلام را در كتاب و در دانشگاه جاري سازد.

او آن قدر اشتياق آموختن داشت كه دوستي جز انديشه و نوشته نداشت . چند سال كه گذشت، همه كتاب ها، عاشق او شدند و دانشجوها، پروانه هايي شدند كه دور شمع آبي رنگ او طواف مي كردند. با صداي گرم او، روح مي گرفتند و با جمله هاي ارغواني اش آهسته آهسته بيدار مي شدند.

او هم يك «معلم» بود؛ بهترين معلم. وقتي پرهاي پروازش خوب اوج گرفت، غير از كتاب ها و دانش جوها، حتي رسول خدا صلي الله عليه و آله هم عاشقش شد و يك نيمه شب، به خواب او آمد. به او تبسم كرد و او را بوسيد.

وقتي معلم را بيدار شد، فهميد كه قرار شده است، جايزه اي بزرگ به او بدهند و كمي كه زمان عبور كرد و به وصالش رسيد.

افتخار گرفتن مدال طلايي شهادت را به او دادند . چون او هم تمام هستي و دارايي اش را به دانش آموزها داده بود.

امروز، روز آموزگار بزرگ، شهيد مرتضي مطهري است. به ياد او، قدر معلم هايمان را بيشتر مي دانيم.

 

دوستت دارم، معلم!

بي ادعا چراغ روشن دانش، صبور پيامبر خستگي ناپذير تعلم، مهربان پدر تأدب؛ معلم، دوستت دارم و بر دستان پر مهرت بوسه مي زنم . بر همت بلند و غيرت بجايت آفرين مي گويم و بر تلاش بي وقفه و هدف والايت رشك مي برم.

آب و آيينه دار دقايق ترد كودكي ام، فانوس به دست كوچه هاي پر خم حادثه، راه دان و راه شناس! قدم هاي ملكوتي ات بر چشمانم و بلا گردان تن رنجورت، جانم؛ معلمم، نشانه رحمت آسمان! دوستت دارم .

ادامه حركت انبيا

چه خوب فرمود والاي آب و آفتاب، در بلنداي قامت مقامت كه «بنده آنم كه مرا حرفي آموخت»؛ چرا كه دانش، نوري است كه از ميان دستان تو، بر سر ديگران مي ريزد و تو حالا شده اي واسطه اي ميان خورشيد و ما؛ پله اي كه مي رسد به ايوان بلند فكر؛ چشمه رحمتي كه جرعه هاي معرفت را از ميان دل سخت زمين، به ديگران هديه مي دهد؛ ابري كه مي بارد و تمام مي شود؛ نسيمي كه مي وزد و پيام بهار را به خواب صبح باغ مي رساند؛ شمعي كه آب مي شود و نوراني مي كند دل ها را .

آموزگارم! شغل تو، ادامه حركت انبياست و تو، وام دار رسولان نوري . پس قدر خود را بشناس.

 

تار و پود لباست، ازجنس رداي رسالت است

لباسي را خدا بر قامت تو پسنديد كه شبيه ترين تار و پودها به رداي رسالت بود .

با سينه اي كه رازدار علم و اشارت، با صبري از جنس صبر رسولان و با شمشيري به نام قلم، رهسپاركارزار خويش شدي و تو را «معلم» ناميدند... . دشمن لحظه هاي نبرد تو، از نسل سياه ابليس بود و نامش جهل... .

 

پاي مكتب تو

طفل گريز پاي بي قرار، در سايه سار دانسته هاي مهربان تو، آرام و قرار مي گيرد و چارچوب بايدها و نبايدهاي ناگزير دانش مي نشيند و مي آموزد.

تو از لحظه لحظه هاي هستي خويش، در كام كويري دل او، جرعه مي فشاني و يك تنه، ذهنش را شخم مي زني، بذر مي پاشي و از صحراي لم يزرع، باغ به بار مي آوري.

واژه انسان اگر در مكتب تمدن تو نمي نشست، به هيچ دستاويز بلند مرتبه اي راه نداشت .

دل ندانسته اگر بي بضاعتي جهل خود را به تو اقرار نمي كرد و تو دست هاي تهي اش را در دست لبريز خويش نمي پذيرفتي، آدمي هيچ معنايي را نمي آموخت؛ حتي بندگي در آستان پروردگارش را.

حديث «سعي» تو را با لهجه تسبيح بايد گفت. تو را بايد به تقديس صدا كرد كه معيار اعتقاد و سنجش فهم و ادراك بشر هستي .

اگر دست ها، آيين سجده را فرا مي گيرند، اگر زبان ها مي آموزند كه چگونه به تكبير كردگار، خويش را ابراز كنند، اگر ايمان نو ظهور، ريشه مي دواند و پا به پاي كودكي مي بالد و قد مي كشد، اگر دانش، شوق سراسيمه اي مي شود و در سينه، كبوتر وار، آرزوي پرواز به هر چه بالا دست را دارد، اگر تجربه ها به شعور و شور و كمال بدل مي شوند، همه از محضر فراگير توست . در سايه نفس هاي تو- اين آموزگاران هميشه - «انسان»، مهيا مي شود و راه زندگي را در پيش مي گيرد .

 

تو بمان!

نخستين بار، خدا از نام خويش، نام تو را آفريد . از رسالت برگزيدگان خويش، سهم شانه هاي بردبارتو قرار داد. فانوس شبانه روز علم را در دست هايت نهاد و تو را روشن گر جاده هاي هستي رقم زد.

تو ناگزيري از اين خطير بي پايان . تو گماشته پروردگاري، فراروي آدميان نابلد...

واژه واژه آموزه هاي سبز تو، آنچه از لب هاي دانشمند تو مي ترواد و برگ برگ آنچه به دل ها مي آموزي، دست هاي دعايي بي وقفه اند تا منزلت بلند بالاي تو را نزد پروردگار، والاتر كنند. پس در اين مسافت دشوار، صبور بمان و در جاده ها جاري شو و راه روشن كن كه خداوند، تو را به رستگاري نزديك، رهسپار مي كند .

تو بمان، تا هيچ حديث خداگونه اي ناگفته نماند!

تو بمان، تا هيچ تاريك بي روزني از نسل جهل، در دل ها ادامه نيابد!

 

صحبت از معلم است

عطر گرم خورشيد، از ابريشم كلامش شنيده مي شود .

تكيه بر سليقه دريا، پيرامون را به رنگ هاي آبي، پيوند مي زند . در چهار گوشه كلاس، گل هايي از بهارستان صبح ارديبشهت مي كارد تا زيبايي هاي آن سوي مرز تماشا را لذت ببريم .

لب كه مي گشايد، نور مي نوشيم از واژه هاي آينه گونش.

صداي باران، در ما طنين افكن مي شود؛ مقابل مهرباني هاي ممتد او.

خنده مي زند، جشن رويش غزل هاي نگفته است.

صحبت از معلم است و نام آميخته با روشني او كه خوش بوترين رايحه دل هاست.

معلم، جديتي است تمام، براي برداشتن ركودها و تيرگي ها.

يگانه فكوري است كه در ادامه بهار، نكات سبزش هميشه جذاب است و دل نشين.

امروز، مي آيد و تمامي مديحه سرايان ادب، اين چنين بوسه بر دست معلم مي زنند:

بالاترين نقطه نور، جايي است كه نخستين خوبي تو آغاز مي شود.

فرشتگان براي معلم بال مي گسترند .

نيمكت هاي چوبي، بيشتر از درختان سرسبز جنگل، ميوه مي دهند؛ وقتي كه ريشه در نگاه معلم داشته باشي و گوش دل، بر كلام او بسپاري؛ چرا كه خود، درختي است كه هر لحظه ، با كلامش، شاخه هايش را به جان تشنگان دانش، پيوند مي زند.

محبت مادر و استواري پدر را در تو ديدم . شايسته ترين كلام در وصف تو، سخن رسول خداست كه فرمود: كسي كه براي علم از خانه خارج مي شود، فرشتگان، بال هاي خود را زير پاي او مي گسترانند و حتي ماهيان دريا براي او طلب آمرزش مي كنند... . روزت گرامي باد، اي مسجود فرشتگان، اي معلم!

 

معلمان گمنام مساجد

مي خواهم چشم هايم هميشه محصل بماند.

بوسه مي زنم بر ابر كه ايثار را به من آموخت.

بوسه مي زنم بر دستان خاك كه رستاخيز را برايم مجسم كرد.

من در برابر آفتاب، تعظيم مي كنم.

جهان، سراسر تعليم و تعلم است؛ كافي است شاگرد درس خواني باشيم .

ياد مي كنم از پير روحاني مسجد كوچك محله كه پس از نماز از منبر چوبي بالا رفت و فكر مرا هم با خودش بالا برد.

آقا معلمان گمنام مساجد! چه بي ادعا عشق را از كودكي به ما آموختيد؛ روزتان مبارك .

 

هنوز صدايت را از ميان نيمكت ها مي شنوم

ميان نميكت ها، ردپاي توست كه هزار بار اين ميانه را طي كرده اي، روي تخته سياه، مملو از دست خط هاي پاك شده توست و ديوارها هنوز انعكاس مي دهند صداي تو را و صداي سرفه هايت از غبار گچ هاي تخته سياه را.

تو، در ميان همين خطوط گچ، همه چيز را به من آموخته اي و ذرات وجودت را به من بخشيدي و من شادمان، زنگ هاي تفريح را براي آموختن، در آن حوالي مي گشتم و مي ديدم كه هر روز، پيرتر و شكسته تر مي شوي، اما با ديدن گام هاي من، لبخند مي زدي. حالا مي فهمم كه رضايتت از آن چه بود، تو مي خواستي سينه به سينه، جاودانه شوي و اين را وقتي فهميدم كه حرف هاي تو را، ميان خطوط گچ، براي شاگردانم باز مي گفتم؛ صدايت را هنوز مي شنوم.

 

هرگز فراموشت نمي كنم

نمي دانم! شايد اگر اسمم را هم بشنوي، نشناسي. قيافه ام را كه حتما به ياد نمي آوري؛ چون از آن كودك بازي گوش سال ها پيش، اثري در اين چهره مردانه باقي نمانده است. اما من هيچ گاه تو را از ياد نخواهم برد. نمي دانم چه مي كني و در كجايي؛ اما آهنگ كلامت، همچنان در گوشم زمزمه آشناي مادرانه را تداعي مي كند. هيچ گاه نمي توانم فراموشت كنم؛ حتي لباسي كه به تن مي كردي و مقنعه رنگ باخته ات، انگشتر ساده ات و چتر زيبايت، اينها همه زيباترين خاطرات نقش بسته بر صفحات اول ذهن منند. يادش بخير! هميشه تو را با مادرم اشتباه مي گرفتم و مادرم را با تو؛ شايد به يادت نيايد؛ اما من خوب يادم هست كه بارها و ناخودآگاه تو را «مادر» خطاب كردم و البته مادرم را هم «خانم اجازه!»

خدا مي داند، شايد هيچ گاه ديگر نبينمت؛ اما هرگز تصويرمهربانت را از طاقچه اتاق خاطراتم بر نخواهم داشت .

اگر نبودي، بزرگ نمي شديم

ورود به دوره اي جديد و حال و هواي تازه، براي همه جذاب بود و حسي شيرين در وجود همه هم كلاسي ها، تداعي عبور از دوران كودكي و ورود به نوجواني و جست و جوي جايگاه اجتماعي مي كرد؛ حسي كه ناخواسته از كودكان دبستاني ديروز، نوجوانان دوره راهنمايي ساخته بود و احساس دلپذير گفتن «آقا دبير!» به جاي «آقا معلم!» را تو بهتر از هركسي از آهنگ كلام نپخته و سؤالات بي در و پيكر ما مي فهميدي و چه نيكو اين حس را پرورش مي دادي!

يادم نمي رود، وقتي مي گفتي «شما ديگه دانش آموز ابتدايي نيستيد» مي خواستم از خوشحالي فرياد بزنم و تو خوب مي دانستي كه در چه زمان اين حس را در درون ما به جوشش در آوري و اگر نبود آن تحريك ها و تمجيدها، شايد هيچ گاه ما جوجه هاي محبوس در پوسته هاي دوران كودكي، جرئت سربر آوردن و رهايي از آن تنگنا را نمي يافتيم!

خدا مي داند سخنان روز اول ديدارمان را نه من و نه همه بچه ها، هيچ گاه از ياد نخواهيم برد كه با نگاهي سراسر مهر و عاطفه گفتي: «بچه ها اين را بدانيد كه پيش من، تك تك شما با پسر نوجوان خودم هيچ فرقي نداريد» و من هنوز بوي صداقت اين كلام را از پس سال ها، احساس مي كنم... .

 

عطش دانايي مان را فرونشاندني

از پشت كوچه پس كوچه هاي كودكي، در ميان گام هايي كه راهش را به سوي بزرگ شدن مي پيمود، مدرسه، سداي دوممان، به پيشواز قدم هاي كوچكمان آغوش گشود.

چشمان گرم و مهربان تو، تسكين غربت نگاه ها و كلام شيرين و شيوايت، سيراب كننده عطش دانايي وجودمان شد.

همراه با تو، سجاده هاي عبادت را در كلاس هاي درس پهن كرديم .

دنباله رو و ادامه دهنده جاده پر نور و روشني هستي كه آموزگاران الهي، براي هدايت بندگان طي كردند و هزاران هزار پروانه از تاريكي و ظلمت گريخته، در گرما و روشنايي دانشت پناه مي گيرند و زنگارهاي تاريك و ناداني وجودشان را با عطر دانايي ات مي زدايند .

 

گل هاي سپاسم نثار تو!

ديروز، امروز و فرداي اين سراي پهناور، ساخته كلام شيواي توست.

هر كس، در هر مقام و رتبه اي، روزي در كلاس درس تو نشسته و زمزمه كلام شيرينت را در گوش هايش به يادگار دارد و زينت بخش آسمان زندگاني مان، ستاره هاي روشن و پرفروغ علم توست .

آموزگارم! تمام شكوفه ها و گل هاي سپاس را نثار قدم هاي پرمهرت مي كنم؛ چرا كه مولايمان علي عليه السلام فرمود: «هر كس كلمه اي به من بياموزد، مرا بنده خويش كرده است.»

پيام كوتاه: معلم، باغبان صبور بوستان دانش است .

منبع:برگرفته از ماهنامه ي اشارات شماره ي 96

دسته ها : دل نوشته
X